نشستهايم روبروي تلويزيون، جلوي جلوي صفحه. همان دم. سريال محبوبش دارد پخش ميشود و رفته آن تو. انقدر که شخصيتها را دوست دارد، ميخواهد بال بزند بپرد وسط داستان. من سريال دوست ندارم. اما نشستهام نزديک و به صورتش نگاه ميکنم. به چشمهايش که به بالا و پايين قصه واکنش نشان ميدهند و ريز و درشت ميشوند. يک جايي از قصه که چشمهايش از همه زيباتر است، جست ميزنم که ببوسمش. سرش را ميکشد که ادامه صحنه را ببيند، سرش ميخورد به گوشه ميز و ميترکد. خون ميپاشد به صفحه. به صورت من. اما برميگردد، خونش را از روي صفحه پاک ميکند و ميرود که باز غرق قصه شود. تعجب ميکنم. يک لحظه نگرانش ميشوم. بدو ميروم که دستمالي بياورم سرش را ببندم. ميرسم بهش ميبينم دارد گريه ميکند. سرش را ميگيرم توي بغلم و او تلاش ميکند که يکجوري خودش را از من خلاص کند و باز سريال را ببيند. بهش ميگويم ببخشيد. من نميخواستم آسيب ببيني. خودت سرت را کشيدي اما معذرت خواهي ميکنم. گريهاش تندتر ميشود. براي اولين بار نگاهم ميفتد به صفحه که آنجا مادر دارد از بچهاش خداحافظي ميکند برود زندان. ميگيرم ميکشانم ببرمش بيمارستان براي بخيه. از اتاق بيرون بردنش سخت است. نميخواهد از تلويزيون دست بکشد. بيصدا و ساکت نشسته گريه ميکند. همانطور که سر روي زانو گذاشته، ميگيرم بغلش ميکنم برميدارم ميبرمش سمت ماشين. دم در ماشين اينقدر تقلا ميکند که ناغافل سرم را ميزند به سقف ماشين. سرم درد ميگيرد. هوا سرد است. برميگردم داخل و از همان دم مانتو دم دستياش را برميدارم ميآورم مياندازم رويش و راه ميفتيم. راه ميفتيم و نگاهش ميکنم که هنوز دارد گريه ميکند و چشمانش را به روبرو دوخته. دست را ميبرم سمت صورتش که با پشت دستم اشکهايش را پاک کنم، واکنش آنياش غافلگيرم ميکند. فرمان از دستم در ميرود. ميگيرم آن طرف. ميرويم به سمت خاکي. سنگ زير لاستيک. سر من توي شيشه و خون. خون ميپاشد به تمام شيشه. جلو معلوم نيست. چند ثانيه خيره نگاهم ميکند. ميگويم چيزي نيست. ماشين طوري نشده. ميتوانيم برويم. دستمال برميدارم شيشه را پاک ميکنم و بعد همان را ميگذارم روي سرم. ميرويم بيمارستان. تا ميخواهم ماشين را پارک کنم، پياده ميشود و ميرود سمت بيمارستان. به داد ميگويم همان دم باش تا بيايم. و با گيجي، به يک زحمت ماشين را پارک ميکنم. پياده ميشوم ميروم توي بيمارستان، اما نميبينمش. پيدايش نيست. هفت طبقه بيمارستان را بالا و پايين ميروم و تمام طبقات را ميگردم، اما نيست. نظافتچي بيمارستان دنبالم ميکند و داد ميزند. برميگردم ميپرسم با مني؟ عصباني ميگويد بله آقا. چه کار ميکني واسه خودت؟ ميگويم دنبال زنم ميگردم. زنم را نديدي؟ سرش شکسته بود. خونين بود. ميگويد سر او هم شکسته؟ ميخواهم بپرسم مگر سرمن هم شکسته. اما نميپرسم. يادم ميآيد. شاکي است. ميگويد بيمارستان را به گند کشيدي با خونت. به اصرار ميبردم به اتاق پانسمان که بانداژم کنند. ميگويند بخيه ميخواهد. اما بخيه وقت گير است. به يک بانداژ معمولي و قول بازگشت راضيشان ميکنم و ميزنم بيرون. برميگردم دم ماشين. خيابان را پياده ميروم تا بالا، تا انتهاي بن بست و برميگردم پايين. که نيست. برميگردم چند دقيقهاي توي ماشين مينشينم بيحرکت. نميدانم بايد چهکار کنم. حس مادر بودن دارم. طفلي را که زاييدهاي به خون دل بزرگ کردهاي، مراقبت کردهاي، حالا معلوم نيست با سرخونين کجا رفته. به سرم ميزند بروم کلانتري. ماشين را روشن ميکنم . راه ميفتم. توي پياده رو يکي را ميبينم درست شبيه خودش. ميآيم پايين دنبالش راه ميفتم. همين که به نزديکياش ميرسم، به آني برميگردد و براق ميشود توي صورتم و يکي ميکوبد تخت سينهام. برميگردم سوار ماشين ميشوم و راه خانه تا بيمارستان-بيمارستان تا خانه را چهار بار ميروم و برميگردم. دوبار به پياده روي سمت راست نگاه ميکنم، دوبار به پياده روي سمت چپ و باز ميرسم به بيمارستان. ميروم تو و مينشينم زيردست دکتر که سرم را بخيه کند. چشمهايم را موقع بخيه روي درد ميبندم و همه چيز يادم ميرود. انگار خوابم برده. همين که چشمانم را باز ميکنم ميبينم يکي شبيه او نشسته آن روبرو و دارد به من نگاه ميکند. شک ميکنم که خودش باشد. از ترس اتفاق قبلي، بنا را ميگذارم بر نبودن و سعي ميکنم ذوق زده نشوم. سرحوصله مينشينم که کارم تمام شود و بعد راه ميفتم به سمتش. در همين مسير کوتاه چند بار يقين ميکنم که خودش است و هربار باز دليلي برنبودنش پيدا ميکنم. نزديکش ميرسم و برميگردم. صدايم ميکند. بعد از مدتها صدايم ميکند. فکر ميکنم خيالاتي شدهام. برميگردم ميروم کنارش مينشينم و زل ميزنم بهش. خيره ميشود به صورت من. مطمئن ميشوم خودش است. دستم را ميگيرد ميبرد سمت آسانسور. سوار ميشويم ميرويم بالا. شب است و بيمارستان خلوت. يک طبقهاي پياده ميشويم و ميرويم از ميان راهروهاي تاريک ميرسيم به يک در. عنانم را بدست گرفته و دنبال خودش ميکشد. وارد پشت بام ميشويم. سوز سرد هواي باراني ميخورد به پيشاني تازه شکسته و اذيتم ميکند اما به روي خودم نميآورم. ياد شکستي ابروي او ميفتم. چند قدم تند برميدارم، به صورتش نگاه ميکنم. ميبينم اثري از شکستي نيست. باهاش روبرو ميشوم و دست ميکشم به ابرويش. هيچ اثري نيست. من عقب عقب و او روبه جلو توي تاريکي پشت بام دورخودمان ميچرخيم. هرچه به ابرويش نگاه ميکنم، ميبينم اين ابرو آن ابروي شکسته نيست. اما چشمها همان چشمهاست و لبها همان لبها. پارگي کنار بينياش که سالها پيش اتفاق افتاده، هست اما شکستگي ابرو نيست. نميتوانم چيزي بپرسم. زبانم بند آمده. يعني اصلا نميدانم چه بايد بپرسم. از او بپرسم خودتي؟ سوال اشتباهيست. او هرگز خودش را آنطور که من ميشناسم نميشناسد. و حتما اگر روزي بخواهد دنبال خودش بگردد بايد سراغ از من بگيرد. پس چرا سوالي که خودم جوابش را بهتر ميدانم از او بپرسم؟ دست ميکشم روي صورتش. دست از راه رفتن برميدارد. فاصلهام آنقدر کم است که چشمهايش را نميبنيم. کمي ميروم عقبتر که خوبتر نگاهش کنم. مثل آثار هنري فاخر، وقتي نگاهش ميکني، بايد چند بار اينطرف آنطرف بروي و از زاويهها و فاصلههاي مختلف نگاهش کني. اما من زاويه خوبش را بلدم. ميروم عقب که بهتر ببينمش. ميروم عقب. ميروم عقب که بهتر ببينمش. ميروم عقب. ميروم عقب. دستهايش را بلند ميکند. و چند قدم به سمتم برميدارد. کار را خراب ميکند. من ميروم عقبتر. ميروم عقب که بهتر ببينمش. باز ميروم عقب. به سمت من ميدود. اولين بار است که اين اتفاق را دارم به چشم ميبينم. من ميروم عقب و اوست که دارد به سمت من ميآيد. اولين بار است که دارم او را به سمت خود ميکشانم. لحظه غريبيست. چه حس خوبي دارد که هي بروي عقبتر و يک نفر دنبالت راه بيفتد. انگار تمام لذاتي که او يک عمر از من برده را دارم در يک لحظه تجربه ميکنم. دوست دارم هي همينطور بروم عقب، يک دور دور دنيا بچرخم. ميروم عقب. ميروم عقب. دنيا دارد ميچرخد. او ميدود. من ميروم عقب و ديگر نميبينمش. کجا رفتي؟ چه شد؟ طاقت نياوردي؟ يک عمر من به سمت تو قدم برداشتم، تو حتي يک شب هم طاقت نياوردي؟ توي تاريکي هوا دنبال چشمانش ميگردم، نمييابم. هيچ نشاني ازش نميبينم. روبرويم آسمان است و پشتم به زمين. همينطور دارم به سرعت نور از او دور ميشوم. دور ميشوم. تا زمين. تا پشت سفت و سخت زمين. تا سرم.تا روي زمين.
دولا که شدم احساس کردم بوي خون ميآيد. دوباره دولا شدم دماغم را چسباندم به فرش. همان بو بود. گفتم کدام بي ملاحظهاي بوده که خونش را ريخته روي فرش. آدم ميکشيد، لااقل خونش روي زمين نريزد. رفتم آن طرفتر، همين سوال را از کسي پرسيدم. آنجا هم که دولا شدم باز بوي خون ميآمد. رفتم سمت روشويي. توي دماغم را شستم. کامل شستم. با حوله خشک کردم. بوي خون اما اينبار بي اينکه دولا شوم آمد. هرجاي خانه که ميرفتم بوي خون ميآمد. احساس ميکردم يک گله را کشتهاند خونش را ريختهاند اينجا. يک گله از هرچي. رفتم اتاق خودم. رفتم بيرون. رفتم مترو. سرکار. همه جا بوي خون بود. فهميدم بوي خون از خود من است. کمي دقيق که شدم ديدم بوي خون دقيقا از وقتي شروع شده که سمت چپ سرم هم درد گرفته.
سرم به جايي نخورده بود. چيزي هم توي سرم کوبيده نشده بود. اما کماکان بوي خون ميآمد. اينور آنور. اين کس، آن کس. بالا پايين. شرق غرب. پرس و جو. پرسه. دکتر. نوار. تشخيص. هيچ هيچ.
بوي گه خون مدتها با من ميآمد. همه جا. انگار که دائم الحيض باشم. اما عادتم نميشد. کماکان اذيت ميکرد. گفتند يک کسي هست که ميتواند کارت را درست کند. فلان جا. فلان روستا. نوک قله قاف. رفتيم نوک قله قاف. دستش را گرفت به دماغم. گفت فين کن. گفتيم برو بابا اينکار را که دو هزار بار کردهايم تاحالا. گفتند اين فرق دارد، فين کن. گفتم بيادبي است. گفت محکم فين کن. محکم فين کردم. اتفاقي نيفتاد. گفتم ديدي. آن طرف دماغم را گرفت گفت حالا فين کن. محکم فين کردم. بو از دماغم مثل يک شي پرت شد بيرون. رفت. تمام شد. سرم سبک شد. سبک شدم. يارو دستمالش را گرفت پيچيد انداخت توي کيسه فريزر داد دستمان. گفت ببريد خاکش کنيد.
برديم خاکش کنيم دستمال را که باز کرديم، لاي دستمال جسم بود. يک جسم کامل. در ابعاد طبيعي. يک جسم آشنا. احساس ميکردم هرروز ديدهامش. هي تصاوير مختلف از لحظات مختلف و شکلهاي مختلف از طرف ميآمد توي ذهنم. هزار عکس، ده هزار عکس. اما يادم نيامد. صدهزار عکس هم ميآمد فايده نداشت. خاکش کرديم. بو رفت. رفت توي خاک. خاک بوي خون گرفت. بوي گه خون.
سوزن را از توي رگاش کشيد بيرون، پنبه را گذاشت روش. پول خونش را گرفت گذاشت توي جيب.و پليور زهوار در رفتهاي که در ده سال اخير همراهياش کرده بود را سوار تن کرد و راه افتاد به سمت رفتن. طبق معمول هميشه، به آخرين اتوبوس نرسيد و با پاهاي غير مسلح، پياده راه افتاد به جان خيابانها و مثل خون، شهر را سرازير شد به سمت پايين، تا برسد به گودالاش. و باز طبق معمول هميشه، گذرش افتاد –يا به قصد گذرش را انداخت- به خانه سابقش. نشست لب جوي روبرو و سيگاري گيراند و خيره شد به چراغهاي روشن خانه. به پردهها، که گاهي سايهاي از حرکت آدمها رويشان نمايش داده ميشد و خبر از زندگي در جريان درون خانه ميداد.
بعد کمي جلوتر رفت، دستي کشيد به حصارهاي آهني خانه، به پنجرهها و چراغها که خاموش شد، خيالش را جمع کرد و فهميد بايد به راهش ادامه دهد.
شب، بيماه بود و نهايت حضور تاريکي. پاي بيجان و حالش را که از روي آسفالت گذاشت روي خاک، مرد همسايه تنهاي بهش زد و بياينکه حرفي بينشان رد و بدل شود گذشتند. و براي چيزي که هر دقيقه اتفاق بيفتد که لازم نيست حرفي زده شود. لازم است؟ هر دو تلو تلويي خوردند و چند قدم کج و معوج روي خاکها برداشتند و باز به حالت عادي برگشتند. چند متر جلوتر، ناصر از پشت سر خودش را رساند بهش، دست انداخت روي شانهاش و به ضرب زيادي برش گرداند و گفت: رد کن بياد ببينم. چند ثانيه چشم در چشم هم قفل ماندند. بعد دست کرد توي جيب و دستهاي پول را که انگار براي همين موقعيت آماده کرده بود، درآورد کوبيد کف دست ناصر و رفت. هيکل لاجانش را به زحمت از تلهاي خاکي بالا کشيد تا خودش را بتواند برساند به خانه. بالاي سر خانه که رسيد، در چوبي روي خانه را زورش نميرسيد که کنار بزند. به درختي که بالاي سر خانه کاشته بود دست کشيد و خوابيد روي زمين. به زوري در را هل داد کنار و خودش را انداخت توي گودي خانه، دوباره در را بست و صدايي که هرشب موقع خواب گوش ميکرد را در واکمن قديمياش قرار داد و افتاد به جان خواب. و تا صبح خواب ديد دارد با هيولايي که ميخواهد خونش را مفت و مجاني بگيرد بنوشد، دارد ميجنگد. و تا صبح هي لگد زد به ديوار بتني خانه. تا آنجا که سر انگشتانش رفت و خون راه افتاد. خواب ميديد که سربازان بيشمار هيولا را ميزند تا بتواند حقش را بگيرد. تا بتواند پولهايش را جمع کند و دوباره صاحب آن خانه نبش فلسطين و ايتاليا بشود.
بيست ساعت بعد با صداي داد و بيداد بولدوزرها از خواب بلند شد. چند دقيقهاي بيحرکت در جايش، به سقف خانه بينور و روزناش نگاه کرد و در حالي که نميدانست چند ساعت از به خواب رفتنش گذشته و نور، در بيرون خانه چه وضعيتي دارد، سعي کرد که از صداها بفهمد بيرون چه خبر است، که احساس کرد خانه دارد ميلرزد. به خودش لرزيد. بعد از سقف خانه صدا آمد و از درزهاي سقف، مقداري خاک، - که البته مقدارش در آن تاريکي ديده نميشد- به داخل خانه نفوذ کرد و او را به سرفه انداخت. و بلافاصله باز دوباره اين اتفاق افتاد. احساس کرد دارد نفساش تنگ ميشود. احساس کرد، ديوارهاي خانه- که در حالت طبيعي تنها به اندازه يک عرض شانه از هم فاصله داشتند- دارند هر ثانيه به هم نزديکتر ميشوند و او را پرس ميکنند. سعي کرد با احتياط، طوري که سرش به سقف خانه نخورد، بلند شود و در را باز کند و بيرون بيايد. اما در، حتي ميليمتري تکان نميخورد. فکر کرد بخاطر کم تواني بعد از کار است که نميتواند در را تکان بدهد. نشست. اما يادش افتاد، شب گذشته با وجود همه ناتواني، خودش در را باز کرده و بسته. بلند شد و باز سعي کرد تمام زورش را بياندازد روي شانه، و با شانهاش در را تکان بدهد. همچنان که ورود خاک بيشتر ميشد، نفساش تنگتر ميرفت و توانش کمتر ميشد. و ساعتي بعد، که صداي داد و بيدار بولدوزرها افتاد، شروع کرد به فرياد کشيدن. فريادي که حتي گوش خودش را هم نميتوانست اذيت کند. و البته فرياد او، که در حالت عادي هم تنها چيزي بود که به جايي نميتوانست برسد.
در هرصورت، در آن شرايط، نه صدايي ميرفت و نه ميآمد. و صداي يک کم توانِ بدون نفس مگر چقدر برد دارد که بخواهد از چند متر خاک عبور کند؟. پس همانجا ماند. همانجا افتاد. همانجا خوابيد. شايد براي هميشه.
درباره این سایت